loading...
بسیج مدرسه عشق است.

مهدی میرزایی بازدید : 214 جمعه 28 آبان 1389 نظرات (0)

محو سخنان حاج همت بودم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود . مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد. سكوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها . تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشكر بود كه داشت با يكي از دوستانش صحبت مي كرد. فرمانده دسته هر چي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشكر گوش كند، نوجهي نمي كرد . شيطنتش گل كرده بود مثلاً مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشكرش نمي ترسد . خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد . سر و صدا كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد " برادر ! اون جا چه خبره ؟ يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . " كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و رو به جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : "آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو ."بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : "بدو برادر ! بجنب "بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد، حاجي محكم گفت: "بشمار سه پوتين هات را در بيار " بعد شروع كرد به شمردن. بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند . حاجي كمي صداش رو بلند تر كرد و گفت:" بجنب برادر ! پوتين هات " بسيجي خيلي آرام شروع به باز كردن بند پوتين هايش كرد ، همه شاهد صحنه بودند . بسيجي پوتين پاي راستش را بيرون كشيد، حاجي خم شد و دستش را دراز كرد و گفت : " بده به من برادر ! " بسيجي يكه اي خورد و بي اختيار پوتين را به دست حاجي سپرد . حاجي لنگ پوتين را روي تريبون گذاشت و دست به كمرش برد و قمقمه اش را در آورد . در آن را باز كرد و آب آن را درون پوتين خالي كرد . همه هاج و واج مانده بودند كه اين ديگر چه جور تنبيهي است؟ حاجي انگار كه حواسش به هيچ كجا نباشد ، مشغول كار خودش بود و يك دفعه پوتين را بلند كرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشيد و آن را دراز كرد به طرف بسيجي و خيلي آرام گفت:" برو سر جايت برادر!" بسيجي كه مثل آدم آهني سر جايش خشكش زده بود پوتين را گرفت و حاجي هم بلند و طوري كه همه بشنوند گفت: " ابراهيم همت! خاك پاي همه شما بسيجي هاست. ابراهيم همت توي پوتين شما بسيجي ها آب مي خوره، ابراهيم همت از همه شما التماس دعا داره. جوان بسيجي يك دفعه مثل برق گرفته دستش را بالا برد و فرياد زد: براي سلامتي فرمانده لشكر حق صلوات .و انفجار صلوات ، محوطه صبحگاه را لرزاند.

                                                  التماس دعا

بر گرفته از وبلاگ كربلاي پنج


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
ما سالهاست كه در محاصره هستيم ! از آسمان غبارآلود چقدر تشنگي مي بارد اما ديگر لاله ها تشنه نيستند. آه! از اين همه عطش و آتش كه بر كام پنجره ها نشسته است ! و دريغ از پروانه و پرواز كه نگاه زخمي شهر را پر از خستگي كرده است. برادرم ! ما هنوز در محاصره هستيم ! و تو چه زيبا حصار تنگ دنيا را شكستي.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 1,463
  • کدهای اختصاصی

    لبحندهای خـــــاکی


    دريافت کدلوگو وبلاگ


    حب العباس

    کد ثانيه شمار

    ساعت فلش برای وبلاگ و سایت

    عكس مذهبی
    موبایل شیعه